سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : niloofar
Sweet love
بالاخره بعد از چهار سال آخرين روز دبيرستان فرا رسيد .حدوداي ساعت7 صبح با خوشحالي از خواب بيدار شدم .حمام كردم و موهامو اتو كشيدم .موهاي بلندو لختي دارم فرم مدرسمو پوشيدمو و يه روژ صورتي كمرنگ زدم ( از آرايش زياد خوشم نمياد) از اتاقم اومدم بيرون و به سمت سالن راه افتادم .خونه بزرگي داشتيم و اوضاع اقتصادي خانوادم عالي بود . دويدم سمت پدرومو بغلش كردم. بابا : اخ ......آخ...... آروم چه خبرته؟؟ -بابا جونم امروز مدركم رو ميگيرم و بعدش دانشجو ميشم. بابا : خوشحالي ؟ - اوهومممممممم.....خيلي دوست دارم مامانم در حالي كه ازاشپز خونه خارج ميشد گفت: فقط باباتو دوست داري؟؟ از تو بغل بابام اومدم بيرون و رفتم سمت مامانمو بغلش كردمو گفتم: مگه ميشه مامان به اين خوشگلي رو دوس نداشت؟ مامان : اي شيطون بابا : وروجك ساعت چند جشنتون شروع ميشه؟؟ -آخه چند بار بگم من ديگه بزگ شدم بابا جونم. بابا: اوكي.كيم نانا ساعت چند جشنتون شروع ميشه؟ نانا: ساعت 9 مامان : پس برو صبحانتو بخور تا به جشن برسي. بالاخره من و مامان و بابام به سالن جشن رفتيم و بعد از اهداي جوايز و اعلام رتبه ها پدرم يك جشن كوچيك برام گرفته بود. توي ماشين: بابا يك سري اسناد رو به طرفم گرفت و گفت: مبارك باشه اسنادو گرفتم و گفتم : اينا چيه؟؟ مامان :سند خونه و ويلاي تو ي جزيره جيجو در حالي كه اسناد رو باز ميكردم پرسيدم : چرا اينارو ميديد به من؟؟ بابا: اگه نگاه كني ميفهمي. نانا: واي اينارو به نام من كرديد آخه چرا؟ بابا: ما كه به جز تو بچه ديگه اي نداريم تو هم وارث مايي ، پس الان بهترين موقعست كه سهمتو بهت بدم.
نظرات شما عزیزان:
Really you write great posts and have great blog
|